به تو، که هنوز در گوشههای شب قدم میزنی...
امشب، مثل خیلی شبهای دیگر، بیآنکه بخواهم، خودم را در همان پارک دیدم.
همان گذرگاه سنگی، همان نیمکت چوبی، همان چراغهایی که نورشان همیشه کمتر از دلتنگی من بودهاند.
سیگاری میان لبم بود، نه برای آرامش، بلکه برای اینکه دودش شبیه آههای من باشد.
آهنگی در گوشم پخش میشد، همان که روزی با هم گوش دادیم، وقتی دستت در دستم بود و دنیا کوچکتر از نگاهت.
میدانی؟
هر قدمی که برداشتم، انگار تو را صدا میزد.
هر برگ خشک، هر سایهی درخت، هر نسیم سرد، همه از تو میگفتند.
و من، با چشمانی بسته، فقط گوش میدادم.
به صدای نبودنت، به خاطرهی بودنت، به سکوتی که از تو پر بود.
نمیدانم کجایی، با کهای، یا آیا هنوز آن آهنگ را گوش میدهی یا نه.
اما من هنوز در همان پارک قدم میزنم،
با سیگاری نیمسوز،
با دلی که هنوز برای تو میتپد،
و با نامهای که شاید هیچوقت به دستت نرسد...
با تمام دلتنگی،
من.
برچسبها: بی استرس علی عبدالمالکی

